امان از دست این بچه آبان! | چرا علیرضا دبیر معلم ابتدایی‌اش را دوست نداشت؟!

امسال در آستانه روز معلم تصمیم گرفتیم اتفاق خوبی در رسانه مان رقم بزنیم. بعد از همفکری با اعضای تحریریه قرار شد تا یکی از چهره های معروف شهرری را با معلم قدیمی اش روبه رو کنیم.

همشهری آنلاین-عطیه اکبری: علیرضا دبیر یکی از گزینه های انتخابی بود. جالب آنکه وقتی با او تماس گرفتیم متوجه شدیم دلش برای معلم کلاس اول پر می زند و از ما خواهش کرد تا او را پیدا کنیم. پیدا کردن معلمی که ۳۲ سال قبل در کلاس اول دبستان درس می داده و حالا باید بازنشسته شده باشد، کار سختی بود اما ناشدنی نه. بعد از چند روزی پیگیری و تماس با مسئولان آموزش و پرورش بالاخره متوجه شدیم معلم کلاس اول علیرضا دبیر، «هادی پیرایش» است. معلمی که حالا به عنوان مشاور در یکی از مدارس غیردولتی شهرری مشغول فعالیت است. اما قرار بر این شد تا آقا معلم را شگفت زده کنیم و تا لحظه دیدار با علیرضا دبیر، حرفی از جزئیات ماجرا نزنیم. این اتفاق بالاخره رقم خورد و علیرضادبیر به آرزوی دیرینه اش رسید.  

قصه های خواندنی تهران را اینجا دنبال کنید 

آقا چقدر تغییر کرده ای؟

دیدار با معلم کلاس اول، آرزوی هر شاگردی است. مخصوصا اگر از آن سال، بیشتر از ۳ دهه گذشته باشد و تو مدام در ذهنت تصویر معلم کلاس اول را بسازی. لحظه دیدار علیرضا دبیر و معلم کلاس اول هم بعد از ۳۱ سال از آن صحنه هایی است که فقط لنز دوربین می تواند شکارش کند، آقا معلم تا لحظه آخر سر از این قرار اول صبحی در نیاورد.

البته مدام سؤال می کند که موضوع چیست؟ اما وقتی در آسانسور باز می شود و علیرضا دبیر وارد طبقه ششم شورای شهر می شود، آقا معلم تازه می فهمد که ماجرا از چه قرار است؟ هر ۲ همدیگر را در آغوش می گیرند، هادی پیرایش در خلال مصاحبه چند بار به این موضوع اشاره می کند که هیچ چیز برای یک معلم شیرین تر از این نیست که موفقیت دانش آموزانی را ببیند که خودش الفبای خواندن و نوشتن را یادشان داده است.»

واکنش علیرضا دبیر هم در نوع خودش دیدنی است. دبیر باورش نمی شود که این آقا، معلم کلاس اولش است. گرد پیری بر صورتش نشسته است و می گوید: «آقا چقدر تغییر کرده اید؟ » چیزی که در طول این تجدید دیدار بعد از ۳ دهه جالب توجه این است که علیرضا دبیر، هنوز هم به آقای پیرایش می گوید: «آقا» بدون آنکه خودش هم متوجه شود اول هر جمله ای یک آقا می آورد. «آقا» از کلمه هایی است که مخصوص دایره واژگان دانش آموزان پسر است و گفتنش لطف خاصی دارد.  

این «د» کمر شکسته زده شیشه رو شکسته

سال ها قبل شخصی به نام نیرزاده نوری روش های جالبی را برای تدریس کلاس اول دبستان ابداع کرده بود که یکی از آنها آموزش حروف الفبا با شعر بود. بسیاری از معلم های آن زمان، چنین روشی را برای تدریس انتخاب می کردند. آقای پیرایش هم جزو همین دسته بود که از هر راهی گریزی برای شیرین شدن کلاس و یادگیری بهتر بچه ها می زد. این روش هنوز در ذهن علیرضا دبیر مانده است و نخستین خاطره ای که بعد از روبوسی و تجدید دیدار از آن یاد می کند، همان شعرهای قدیمی است. «آقا آن شعرها را یادتان هست؟ من فقط شعر «د» را یادم مانده که می خواندید، این «د» کمر شکسته زده شیشه رو شکسته.»   


آقای پیرایش هم ادامه می دهد: «ر، اول روباهه که دست وپاش کوتاهه... ه. .» با یادآوری و خواندن این شعرها صدای خنده اتاق را پر می کند و سؤال بعدی دبیر در مورد آن جدول اسرار الفباست و می پرسد: «آن جدول را هنوز دارید؟ آن جدول برای ما حکم گنج را داشت. آقای پیرایش جدولی برای حروف الفبا درست کرده بود و هر یک از حروف را با چسب به جدول زده بود. جالب تر آنکه یک پرده روی آن کشیده بود. هر هفته پرده را کنار می زد و یکی از حروف را بیرون می آورد. ما هر هفته برای دیدن حرف بعدی که آقا معلم قرار بود آن را از داخل جدول پوشیده شده در بیاورد لحظه شماری می کردیم. این از همان روش هایی بود که باعث یادگیری بهتر ما می شد و حالا بعد از این همه سال وقتی پسرم مشق هایش را می نویسد من از آن روش های آقا معلم برای یادگیری او استفاده می کنم.»

کلاس اول؛ آقای پیرایش  

«کلاس اول، آقای پیرایش» این جمله برای من و هم کلاسی های دیگرم یک کد بود. چند عکس از کلاس اول در دستان علیرضا دبیر است و از روی آن عکس یکی یکی بچه ها را یادش می آید. می گوید: «هر کسی در طول دوران تحصیل یک کلاس یا یک معلم در ذهنش می ماند و خاطراتش را تا سال ها حتی اگر متأهل و بچه دار شود هم با او همراهی می کند. برای ما کلاس اول آقای پیرایش همین ویژگی ها را داشت. باور کنید از کلاس های دیگر گریه می کردند که به کلاس ما بیایند. روش ایشان در درس دادن آنقدر برایمان جالب بود که همه بچه درسخوان شدیم.»

با انگشت یکی از بچه های عکس را که حالا برای خودش صاحب موقعیت اجتماعی قابل توجهی شده اما دوست ندارد اسمی از او برده شود نشان می دهد و می گوید: «چند سال قبل در مراسمی به هم نگاه کردیم. به او گفتم چهره ات برایم آشناست و احساس می کنم بچه محله آبانی، نگاهی به من کرد و گفت: «کلاس اول آقای پیرایش.» 

بچه های آبان 

علیرضا دبیر، بچه محله ۱۳ آبان است. در ۱۳ آبان به دنیا آمده، بزرگ شده و مدرسه رفته است. از حرف هایش پیداست که عرق خاصی نسبت به این محله دارد. البته این، یک طرف ماجراست. طرف دیگر داستان، لقب بچه های آبان است که به شیطنت معروفند. آنقدر که وقتی هر بچه شر و شوری در جنوب شهر را می بینند، حدس می زنند که او باید، بچه آبان باشد. علیرضا هم جزو همین دار و دسته بچه های شر و شور بود و خودش می گوید: «کار معلمان در مدرسه های پسرانه محله های ۱۳ آبان از جمله دبستان مولوی خیلی سخت است و باید یک خداقوت به همه معلم ها گفت. اما من بدون رودربایستی می گویم که مدیون آقای پیرایش هستم و همیشه دوست داشتم در این چند سال یک بار ایشان را ببینم. متأسفانه آنقدر درگیری کاری ام زیاد بود که خودم نتوانستم دنبالشان بروم اما بالاخره به لطف بچه های همشهری محله، آرزوی قلبی ام محقق شد و امروز یکی از بهترین روزهای زندگی ام است.» 

آقا معلم، ما شما رو دوست نداریم

کلاس اول مدرسه مولوی تا روز ۱۳ مهر معلم نداشت. همه بچه ها منتظر بودند تا یک خانم معلم مهربان وارد کلاس شود و درس را شروع کند، اما روز ۱۴ مهر در باز شد و آقای پیرایش وارد کلاس شد و با صدای بلند به بچه ها سلام کرد. هیچ کس انتظار دیدن یک معلم آقا را نداشت. اصلا آقای پیرایش تنها معلم مرد کلاس اول منطقه بود. در این مقطع برای احساس غریبی نکردن دانش آموزانی که تازه از دامان مادر جدا شده و وارد اجتماعی به نام مدرسه شده اند، معلم ها خانم هستند. اما آقای پیرایش همه این معادلات را بر هم زده بود و دانش آموزان پر شور کلاس اول مدرسه مولوی این تغییر را تاب نیاوردند. این حرف ها را آقای پیرایش می زند و علیرضا دبیر هم یک لحظه چشم از او بر نمی دارد و گاهی سرش را پایین می اندازد و می خندد.

آقا معلم حافظه خوبی دارد و خیلی از خاطره ها به ویژه از علیرضا در ذهنش مانده است که یکی از آنها اعتراض علیرضا به حضور معلم آقا بود. همین طور که می خندد می گوید: «هنوز من درس را شروع نکرده بودم که علیرضا بلند شد و دستش را بالا آورد و گفت آقا اجازه گفتم جانم پسرم. به قول قدیمی ها نه گذاشت و نه بر داشت و گفت: آقا ما شما رو دوست نداریم.» دبیر که از شنیدن این خاطره حسابی خنده اش می گیرد، می گوید: «آقا واقعا ؟ شما چیکار کردید؟ » من همان موقع هنوز حرفت تمام نشده بود شروع کردم به آواز خواندن. تو و بقیه بچه ها یک دقیقه فقط به من نگاه می کردید و من بدون توجه آواز می خواندم. کم کم یختان آب شد و همه شروع کردید به دست زدن. یکی می زد روی تخته یکی هم مدادهایش را به هم می زد. آن زنگ، با تفریح گذشت.» 

امان از دست علیرضا و شیطنت هایش 

«من خط خوبی دارم و این خط خوب را مدیون آقای پیرایش هستم. دلیلش هم سختگیری های ایشان بود. آقا درست است؟ »آقای پیرایش لبخندی می زند و می گوید: «من آن زمان حساسیت زیادی روی مشق نوشتن بچه ها داشتم.  
باید صاف و بدون نقص می نوشتند، اگر ۵ بار هم پاک می کردند باز هم باید می نوشتند. این روش، اول برای بچه ها سخت بود اما به آن عادت کردند و نتیجه اش خط خوب شاگردان من در سال های بعد بود. نخستین روز کلاس، مداد یا تراش یا یکی از وسیله های بچه ها را زمین می انداختم. با هر دستی که آن را از روی زمین بر می داشتند، متوجه می شدم که چپ دست یا راست دست هستند. بعد طبق همان، بچه ها را تقسیم بندی می کردم.  اما این وروجک از همان زمان، تقسیم بندی ما بر اساس قد و چپ دست و راست بودن بچه ها را بی خیال می شد و به جای آنکه نیمکت اول بنشیند، آخر کلاس می نشست و باید یک چشم را برای علیرضا می گذاشتی و او را می پاییدی تا مبادا کاری صورت دهد.  اما من سر به زنگاه دستش را می گرفتم. یک بار که نزدیک بود مداد نوک تیز را در دست بغل دستیش فرو کند.» 

علیرضا دبیر با خنده سرش را تکان می دهد و می گوید: «من تا اول دبیرستان همین طور شر و شور بودم. ولی وارد تیم ملی که شدم دیگر کم کم آرام شدم، اما تا قبل از آن حسابی معلم ها را اذیت می کردم که یکی از آنها همین آقای پیرایش عزیز بود.» 

ماجرای واکسن علیرضا 

نام خاطره بازی را شنیده اید. این دیدار یک ساعته فرصت خوبی برای خاطره بازی بود. خاطره های جالب و شنیدنی یکی یکی رو می شود.  


بعضی خاطره ها برای علیرضا دبیر تازگی دارد و یادش نمی آید. بعضی ها هم برای آقای پیرایش. اما ماجرای واکسن علیرضا از آن خاطره های نابی است که علیرضا دبیر با شنیدن آن حسابی تعجب می کند و بعد هم خجالت زده می شود. آقای پیرایش می گوید: «آن زمان یک گروه پزشکی برای زدن واکسن سل به بچه ها، به مدرسه آمدند. واکسن همه را زدند اما این یک نفر علیرضا را نشان می دهد زیر بار زدن واکسن نمی رفت. هر چقدر مربی بهداشت با او سر و کله زد نتوانست واکسن او را بزند تا اینکه مادرش که خانم بسیار پیگیر و حساسی بود، سراغ من آمد و گفت شما یه کاری کنید. من علیرضا را بغل گرفتم و به اتاق بهداشت رفتم.  از شخصی که برای زدن واکسن درمدرسه بود، پرسیدم اشکالی ندارد که من واکسن به دستم بزنم تا ترس علیرضا بریزد. گفت نه. مشکلی نیست. علیرضا بغل من بود و موقع زدن واکسن آنقدر تکان خورد که سوزن روی دستم خراش بدی ایجاد کرد. آن روز بالاخره واکسن آقا علیرضا زده شد اما دستم به خاطر آن زخم تا چندوقت عفونی شد و خیلی اذیتم کرد.»

علیرضا دبیر از شنیدن این خاطره که در ذهنش نمانده هم خنده اش گرفته و هم متعجب شده است و می گوید: «آقا حلال کنید.» 

محله من 

وقتی متوجه عرق و علاقه علیرضا دبیر به محله ۱۳ آبان شدیم، برایمان جالب بود که بدانیم با توجه به جایگاه تأثیرگذاری که در حال حاضر دارد، برای این تعلق خاطرکاری کرده است یا خیر؟ به ویژه آنکه این محله در حال حاضر به دلیل جرم خیز بودن در زمینه مواد مخدر با مشکلات بسیاری مواجه است. دبیر در انتهای این دیدار، سؤالمان را بدون پاسخ نمی گذارد و می گوید: «من تمام تلاشم را کردم که محله ۱۳ آبان از امکانات مختلف فرهنگی و اجتماعی برخوردار باشد، پیگیری ها نتیجه داده است و حالا این محله از امکانات فرهنگی و اجتماعی برخوردار است.» 

-----------------------------------------------------------------------------------------------

منتشر شده در همشهری محله منطقه ۲۰در تاریخ ۱۳۹۴/۰۲/۱۴

منبع: همشهری